محل تبلیغات شما



در خانه را که باز کردم بدون آنکه لباس هام را از تنم بیرون بیاورم روی فرش به یادگار مانده از مادربزرگ شازده کوچولو دراز کشیدم.پاهایم هنوز انگار سست بودند و تنم  لرزش خفیفی داشت.به این فکر میکردم کجای کار ایراد داشت به این فکر میکردم چرا به قدر کافی خوشحال نبودم به قدر کافی لذت نبرده بودم به این فکر میکردم که چرا دلم میخواهد بزنم زیر گریه و آنوقت که به چیزهای زیادی  فکر میکردم برای ریش قرمز نوشته بودم وقتی رسید خانه خبرم کند برایش نوشتم شب خوبی بود با آنکه حس میکردم دلم میخواهد دیگر نبینمش!انقدر انجا دراز کشیدم تا تنم از سرمای لجوجی که خودش را از پنجره هل میداد داخل خانه بی حس شد بعدتر یادم امد رز قرمزم را توی آب نگذاشته ام و همانطور که پلاستیک دور گل را با قیچی میچیدم به این فکر میکردم  تصمیم درست چه شکلی است تصمیمی که اسمش را میگذارند عاقلانه! داشتم فکر میکردم برای ریش قرمز توفیری نمیکند که با چه کسی باشد شاید چون بعد از هر تمام شدنی خودش را خیلی زود از ادمی به ادم جدید و از تنی به تن تازه سپرده است داشتم از این حس نامرئی بودنم از این معمولی بودنم تهوع میگرفتم و این فکر کوچک موذی که من شاید شکل استراحت بین دو نیمه ام تمام سرم را‌ پر کرده بود و میدانستم اینها را نمیشود برایش بگویم چون قبلتر قرارمان این شده بود که رابطه مان بی اسم و رسم است بی هیچ نشانی از دلبستگیست میدانستم نمیشود برایش از ترس هام  بگویم از سردرگمی و نگرانی هام بگویم و حالا که دارم اینهارا پشت سرهم مینویسم  نمیدانم تصمیم درست از آن مدل های بالغانه اش چه شکلی است!


دیشب که سوار رانای قرمز گوجه ای شده بودم دلم خواسته بود شیشه ماشین را بدهم پایین حواسم به شال افتاده از سرم نباشد چشم هام را ببندم و آهنگ شلوغ جازی که از ضبط ماشین پخش میشد را گوش کنم دلم خواسته بود با آن جوانک موفرفری راننده که سیبیل های دسته موتوری داشت و با انگشتهاش روی پاش ضرب میگرفت تمام شب را توی خیابان ها چرخ بزنم صندلی شاگرد نشسته باشم صدای موزیک را تا انتها بالا ببرم لباس براق تنم کنم و جوانک بی حواس هم از آن کت های خز طلایی پوشیده باشد و مثل دیوانه ها دوتایی برقصیم بدون آنکه اسم همدیگر را بدانیم فقط با هم برقصیم و دنیا را به تخممان هم نگیریم داشتم با چشم های بسته خودم را توی آن لباس کوتاه براق تصور میکردم خودم را با مدل موی فر و گوشواره های بزرگ خودم را وقتی که دارم بشکن های صدا دار میزنم و تنم نرم مثل یک زن افریقایی میرقصد و آزاد است خودم را آنطور که تابحال بی قید و بند نبوده ام تصور میکردم چشم هام را بسته بودم و ذهنم پر بود از ادمهای رقصان شاد ادم هایی که من نبودند که آن جوانکی که فول البوم جاز را پلی کرده بود نبودند آنها یک لشکر آدم بیخیال از دنیای رقصان بودند گیچ بین بوی تن های عرق کرده و ادکلن های تند و تیز آنها یک لشکر آدم پر سر و صدا وسط ذهن خالی و خسته من بودند. چشم هام را که باز کردم آن یک لشکر آدم بیخیال الکی خوش به قدر باز شدن پلک هام از هم عمر کردند و بعدترش نه دیگر آهنگ جازی پخش میشد و نه من آن بودم که لباس کوتاه و گوشواره های بزرگ داشت دورتر رانای قرمز گوجه ای با تمام آدمهای سرخوشی که از ضبط ماشین بیرون میجهیدند دور شد.


داشتم با خودم حساب و کتاب میکردم و چرتکه خیالی را بالا و پایین میکردم به خودم یاداوری میکردم که اگر ریش قرمز را ندیدم باید خارج از دایره احساستم بایستم و آرام خودم را دور کنم ولی آمد و همانطور که انتظارش را داشتم برایم دوست داشتنی بود به صداش گوش میکردم و دستهاش را نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم باید یک آدم بزرگ منطقی باشم که با سر خودش را نمی اندازد توی استخر پوشیده از پولک صورتی و پروانه های رنگی رنگی باید یک ادم بزرگ منطقی باشم و حواسم باشد دور بایستم و نگاهش کنم به کوتاهی موهای فِرَش به ریشی که انتظار داشتم به قول خودش جینجرتر باشد به بهم ریختگی ماشینش به چشم هاش پشت عینک گرد شکلش به بسته نیم خورده پاستیل نوشابه ای و بی آنکه بدانم داشتم لبخند میزدم و بعدترش که گربه کوچک حنایی را بغل گرفته بود و دورتر نشسته بودم و نگاهش کرده بودم که با حوصله حواسش را به همه گربه های گرسنه میدهد که برایشان صداش را زیر و بم میکند و میخندد باز بی حواس لبخند زده بودم و به وقت خداحافظی لبخندم را چسباندم روی لبهام و لبهاش را نرم بوسیدم و توی ذهنم بلند بلند انقدری که گوشهام بشنوند به خودم گفته بودم خودت را با سر نینداز توی استخر پولک های صورتی میدانم باید لبه استخر بشینم و به وقتش رقتنش را تماشا کنم.


چمباتمه زده بودم روی زمین و غر غر کنان لاک را با پنبه ای آغشته به استون از ناخن هام پاک میکردم هیچ حواسم نبود که در بطری استون را باز گذاشته ام ناخن های دست راستم که تمام شدند نصف شیشه از استون خالی شده بود.به این فکر کردم که ذوق و اشتیاقمان شبیه به همین بطری استون است یکروزی از خواب بیدار میشویم و برای اتفاقی که در راه است ذوق زده ایم برای دیدن کسی یا تجربه ای جدید و آنوقت شیشه اشتیاقمان به همان اندازه پرو پیمان است و حالا فرض را بگذاریم بر آنکه آنروز آن اتفاق کذایی نمی افتد و همینطور روزهای بعدترش و چه میشود؟بطری اشتیاقمان انگاری درش باز مانده باشد مثال استونی بیرنگ دود میشود و میپرد و آن روزی که بالاخره آن یکنفر را میبینم یا آن تجربه ای که برایش هیجان زده بودیم اتفاق می افتد با آن بطری اشتیاقمان که از خالی پر است ما میمانیم و قلبی که به تپش نمی افتد ما میمانیم و لب هایی که لبخند رویش ماسیده است ما میمانیم و این فکر نازک غمگین که کاش زودتر آمده بود که کاش زودتر اتفاق افتاده بود و چقدر این اتفاق هایی که به موقعش نمیرسند و همواره توی ترافیک میمانند نامهربانند


موبایل هایمان را دادیم دست سرباز ریقوی سرطاسی که عینکش لیز میخورد تا نزدیکی نوک دماغش چیزی روی کاغذ نوشت و همانطور که یک چشمش به تلویزیون بالای سرمان بود موبایل ها را چپاند توی کمد کوچک فی و اجازه داد وارد محوطه کلانتری شویم هیچ یادم نبود اینجا را مثل خانه قوم و خویشی که دل خوشی ازشان ندارم قبلترها سالی چندبار زیارت کرده بودم.خنده ام گرفته بود یک خنده احمقانه از سر ناچاری به خودم به پ به میم.ز به عین که رنگش پریده بود خندیده بودم به سالهایی که ذهنم برای فراموشی شان جان کنده بودو حالا مثل مرده هایی از خاک برامده اطرافم پرسه میزدند خندیده بودم به روزهایی که توی پزشکی قانونی خیابان بهشت که برایم به جهنم میمانست مچاله مینشستم تا نوبتم شود خندیده بودم به روزهایی که بین کلانتری های نزدیک خانه و درمانگاه ها سرگردان و وحشت زده در رفت و آمد بودم خندیده بودم و بعد پشت صندلی سبز تیره ای نشسته بودم و بجای شاهد روی شکوایه ای که میرفت برای دادگاهی شدن جمله ها را پشت سرهم و بی وقفه مینوشتم خیالم راحت بود که کار درستی میکنم چون تنها به نوشتن حقیقت اکتفا کرده بودم و برای اولین بار داشتم بدون آنکه از هزاران هزار پیشامد پیش نیامده بترسم حرف هام را مینوشتم اما عین ترسیده و نگران خودکار را زیادی توی دست راستش فشار داده بود دستش بی رنگ شده بود و کلافه جمله های ناقصش را خط میزد میتوانستم بوی ترس و ناامیدی را از تنش بفهمم میدانستم توی سرش میم.ز قوی و ترسناک دارد قدم رو میرود میدانستم از بعدش وحشت دارد و بیشتر از آنکه برای کس دیگری نگران شوم برای او دلشوره گرفتم.با پ برگشته بودیم خانه و تند تند قبل از آمدن میم.ز کباب تابه ای بی نمکی را با نان های بیات شده از قبل خوردیم عین نبود و پ زودتر رفت خودم مانده بودم با این فکر کوچک موذی که شاید بعدترها انگشت ها را بگیرند سمتم و بگویند پدرم را فروخته ام پدرم آن واژه غریب ناملموس را روی کاغذ لو داده ام روی تخت جنین شکل خوابیده بودم و زن کک و مکی غر غرو بالای سر تشتش نشسته بودو محکم رخت هاش را چنگ میزد نمیدانم از کجا اما از یکور مغزم صدای میم.ز می آمد که عربده میزد به من خیانت کردی و درد ریز ناخوشایندی دوید زیر پوست سرم همانجا که رستنگاه موهای مجعد قهوه ای رنگم است همانجایی که میم.ز برای دیدن صورتم موهام را انقدر کشیده بود که دوست داشتم پوست سری نداشته باشم تا مویی هم رویش نباشد همانجا درد ریز لعنتی جا خوش کرده بود و من مستاصل مثل ف هفده ساله ای که آنروز بودم حس کردم یک گناهکار کوچکم که نمیداند کار درست کدام است فکر میکردم آن سالها که همه در گوشی پشت سرمان یکبند حرف میزدند و من و پ مشهورترین های شهر شده بودیم میم.ز ککش هم نگزیده بود که این لقب را چسبانده بود روی پیشانی مان روی پوست تنمان به هیچ جایش نبود که به خانه هرکس میرسید به هر آشنایی که میشناخت مثل عجوزه خانه خراب کنی بلند بلند  گفته بود دخترش یک بدکاره کوچک رذل است حالا من روی تخت زیر پتوی غمگین توسی رنگ توی خودم فرو رفته بودم و داشتم برای این مرد غصه میخوردم و باز خندیده بود از خشم از حماقتم از ندانستن از فراموشی خندیده بودم و خنده هایم اشک شده بودند و آمده بودند زیر گلویم و فکر میکردم چرا همواره عقده دختر خوب بودن را به دوش میکشم؟حتی آن زمانی که دختر خوب بودن یک دروغ فاحش است.


انگاری توی دلم زنی رنگ پریده پوشیده از کک و مک روی زانوهای خمیده اش نشسته یکبند غر میزند و رخت های توی تشت قرمز رنگ را چنگ میزند پوست دستهاش سرخ و حساس شده اند انقدری که منتظرم هر لحظه ور بیایند نمیشود فهمید دارد مصرانه چه چیز را اینطور میشورد فقط میدانم هروقت که دست به کار میشود دلم هم میخورد و دستهام سوزن سوزن میشوند میدانم غر زدنهاش قرار است به یک فاجعه درست و حسابی بدل شوند میدانم و این دانستن مرا به وحشت می اندازد.


برای بار دوم داشتم عق میزدم و آنقدری معده ام خالی بود که زرداب بیرمقی را میریختم توی روشویی  سرفه های پشت هم گلوم را درد می آوردند و سعی میکردم موقع اتو زدن مقنعه مشکی ام‌ کارهایی که پخش و پلا کف ذهنم ریخته بودند جمع و جور کنم از خانه که بیرون زدم هوا داغ داغ بود و هیچ شباهتی به نزدیکی پاییز نداشت سعی میکردم به همه لبخند بزنم توی مترو آنوقتی که باسن زن جلویی به شکمم فشار می اورد با دخترک  ترشروی کناری ام همدردی کنم داشتم همه زورهای باقی مانده ای که نگرانی هام نخورده بودشان را میزدم تا به خودم یاداوری کنم همه چیز خوب پیش میرود.رسیدم خانه با ریش قرمز از بازی های که دوست دارد حرف زدم ظرف ها را شستم و لباس ها را سپردم دست لباسشویی نشستم رو به روی تلویزیون  با صفحه سیاهش  قرمه سبزی باقی مانده از روز قبل را زورکی قورت دادم زیر دوش آب گرم نشستم و به پاهام نگاه کردم برای بار سوم عق زدم برای اوتاکو سین نوشتم که چقدر کارهای امروز را دوست داشتم و واقعا هم دوست داشتم ولی به اتاکو سین یا شازده کوچولو نگفته بودم که همه ذوق و شوقم از آن چیزی که یاد گرفته ام توی مشت نگرانی های بی سرو ته ام دارند خفه میشوند نگفتم که به اندازه ای که آنها برایم خوشحالند من غمگینم از این پا درهوایی از این بی ثباتی از این نمیدانم فردا و فرداهایش چه میشود نگفتم دلم میخواهد کفش پام نباشد و بجاش زمین را لمس کنم بدانم روی زمینی محکم ایستاده ام برایشان نگفتم قلبم هنوز خرد و خاکشیر سرگردان و خسته وسط سینه ام ولو است نگفتم چقدر ذهنم اشفته و تمرکزم بهم ریخته است و چقدر دلم میخواهد ی زجر بکشد به اندازه تک تک روزهایی که یواشکی گریه کردم به اندازه تمام تلاش های اشتباهی که برای دوست داشتنش و نگه داشتنش کردم دلم میخواهد ی را ببینم و همه این بغض و نفرتم را بزنم توی صورتش انگار تنم جای کافی برای اینهمه اندوه و خشم را ندارد

برای بار چهارم عق میزنم.


از تو گفتن که خطا نیست

با تو رفتن که خطا نیست

تو سیاه شب کوچه ماهو دیدن که خطا نیست

از تو خوندن که خطا نیست

با تو موندن که خطا نیست

خنکای عصر جمعه است گر گرفتن که خطا نیست

دنگ شو توی گوش هام آرام میخواند و فکر میکردم طولانی مدت است که ننوشته ام از تمام روزهایی که گذشت که ذهنم انباشته از کلمه ها شده بود چیزی نگفته ام و دلم نوشتن میخواهد دلم گفتن میخواهد دلم داد زدن میخواهد ولی همانقدر که ذهنم لبریز از کلمه هاست همانقدر هم واژه ها از زیر دستم فرار میکنند دور میشوند و همه آنچه که میخواهم بگویم را ضایع میکنند میخواهم بنویسم میخواهم از دستهام بنویسم که بوی لیمو میدهند از دلشوره ای که پایان ندارد از شادی ای که دلم را گرم میکند از نگرانی هایی که به گلویم چنگ میزنند ولی انگاری که زبانم بسته باشد و دستهام ناتوان از نوشتن

به خیالم دنگ شو همه آنچه را که میخواستم روایت کنم برایم خواند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها