محل تبلیغات شما

موبایل هایمان را دادیم دست سرباز ریقوی سرطاسی که عینکش لیز میخورد تا نزدیکی نوک دماغش چیزی روی کاغذ نوشت و همانطور که یک چشمش به تلویزیون بالای سرمان بود موبایل ها را چپاند توی کمد کوچک فی و اجازه داد وارد محوطه کلانتری شویم هیچ یادم نبود اینجا را مثل خانه قوم و خویشی که دل خوشی ازشان ندارم قبلترها سالی چندبار زیارت کرده بودم.خنده ام گرفته بود یک خنده احمقانه از سر ناچاری به خودم به پ به میم.ز به عین که رنگش پریده بود خندیده بودم به سالهایی که ذهنم برای فراموشی شان جان کنده بودو حالا مثل مرده هایی از خاک برامده اطرافم پرسه میزدند خندیده بودم به روزهایی که توی پزشکی قانونی خیابان بهشت که برایم به جهنم میمانست مچاله مینشستم تا نوبتم شود خندیده بودم به روزهایی که بین کلانتری های نزدیک خانه و درمانگاه ها سرگردان و وحشت زده در رفت و آمد بودم خندیده بودم و بعد پشت صندلی سبز تیره ای نشسته بودم و بجای شاهد روی شکوایه ای که میرفت برای دادگاهی شدن جمله ها را پشت سرهم و بی وقفه مینوشتم خیالم راحت بود که کار درستی میکنم چون تنها به نوشتن حقیقت اکتفا کرده بودم و برای اولین بار داشتم بدون آنکه از هزاران هزار پیشامد پیش نیامده بترسم حرف هام را مینوشتم اما عین ترسیده و نگران خودکار را زیادی توی دست راستش فشار داده بود دستش بی رنگ شده بود و کلافه جمله های ناقصش را خط میزد میتوانستم بوی ترس و ناامیدی را از تنش بفهمم میدانستم توی سرش میم.ز قوی و ترسناک دارد قدم رو میرود میدانستم از بعدش وحشت دارد و بیشتر از آنکه برای کس دیگری نگران شوم برای او دلشوره گرفتم.با پ برگشته بودیم خانه و تند تند قبل از آمدن میم.ز کباب تابه ای بی نمکی را با نان های بیات شده از قبل خوردیم عین نبود و پ زودتر رفت خودم مانده بودم با این فکر کوچک موذی که شاید بعدترها انگشت ها را بگیرند سمتم و بگویند پدرم را فروخته ام پدرم آن واژه غریب ناملموس را روی کاغذ لو داده ام روی تخت جنین شکل خوابیده بودم و زن کک و مکی غر غرو بالای سر تشتش نشسته بودو محکم رخت هاش را چنگ میزد نمیدانم از کجا اما از یکور مغزم صدای میم.ز می آمد که عربده میزد به من خیانت کردی و درد ریز ناخوشایندی دوید زیر پوست سرم همانجا که رستنگاه موهای مجعد قهوه ای رنگم است همانجایی که میم.ز برای دیدن صورتم موهام را انقدر کشیده بود که دوست داشتم پوست سری نداشته باشم تا مویی هم رویش نباشد همانجا درد ریز لعنتی جا خوش کرده بود و من مستاصل مثل ف هفده ساله ای که آنروز بودم حس کردم یک گناهکار کوچکم که نمیداند کار درست کدام است فکر میکردم آن سالها که همه در گوشی پشت سرمان یکبند حرف میزدند و من و پ مشهورترین های شهر شده بودیم میم.ز ککش هم نگزیده بود که این لقب را چسبانده بود روی پیشانی مان روی پوست تنمان به هیچ جایش نبود که به خانه هرکس میرسید به هر آشنایی که میشناخت مثل عجوزه خانه خراب کنی بلند بلند  گفته بود دخترش یک بدکاره کوچک رذل است حالا من روی تخت زیر پتوی غمگین توسی رنگ توی خودم فرو رفته بودم و داشتم برای این مرد غصه میخوردم و باز خندیده بود از خشم از حماقتم از ندانستن از فراموشی خندیده بودم و خنده هایم اشک شده بودند و آمده بودند زیر گلویم و فکر میکردم چرا همواره عقده دختر خوب بودن را به دوش میکشم؟حتی آن زمانی که دختر خوب بودن یک دروغ فاحش است.

از شادی برای گل رز تا بغض برای ندانستن

اسمش ممدرضا بود راننده تپ سی!

من باید یک ادم بزرگ منطقی بمانم

روی ,یک ,ز ,میم ,خندیده ,توی ,میم ز ,بودم و ,خندیده بودم ,ها را ,بودم به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

daheefajr حمایت از کالای ایرانی